۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه


من ظرف آب و صابونم رو می ذارم اینجا ، چونکه الان حباب درست نمی کنه .
اینجا بمونه تا فرشته ام بیاد و درستش کنه .
فرشته ی من یه چوب بلند داره که سرش یه ستاره اس . چوبش رو که تکون بده حباب هام درست میشه .
می دونی چیه ؟ هر کسی یه فرشته داره که نامرئی یه . اگه بخوای فرشته ات رو ببینی باید خودتم نامرئی بشی . من فرشته ام رو دیدم .
یه روز با رُزا نامرئی شدیم و پرواز کردیم رفتیم بالای ابرا . می دونی اونجا چی دیدم ؟ بالای ابرا یه عالمه فرشته نشسته بود .
بعد من رفتم توی باغ خدا . اونجا فرشته ی خودمو دیدم که یه دامن قرمز پوشیده بود . موهاش هم طلایی بود و چشماش هم سبز . فرشته ی رُزا هم دامن زرد پوشیده بود . می دونی باغ خدا چه شکلی بود ؟ همه اش سبز بود و یه عالمه گلای رنگی رنگی داشت . خیلی از اینجا قشنگ تر بود . تازه مثل اینجا که تو سبزه هاش آشغال ریختن ، یه ذره هم آشغال نداشت . بعد من خدا رو دیدم . خدا سفید بود مثل ابرا . من رفتم روش نشستم . خیلی نرم بود . ولی مثل برف وقتی پامو روش گذاشتم آب شد ...
ایلیا - 5/4 ساله از تهران