۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه


من ظرف آب و صابونم رو می ذارم اینجا ، چونکه الان حباب درست نمی کنه .
اینجا بمونه تا فرشته ام بیاد و درستش کنه .
فرشته ی من یه چوب بلند داره که سرش یه ستاره اس . چوبش رو که تکون بده حباب هام درست میشه .
می دونی چیه ؟ هر کسی یه فرشته داره که نامرئی یه . اگه بخوای فرشته ات رو ببینی باید خودتم نامرئی بشی . من فرشته ام رو دیدم .
یه روز با رُزا نامرئی شدیم و پرواز کردیم رفتیم بالای ابرا . می دونی اونجا چی دیدم ؟ بالای ابرا یه عالمه فرشته نشسته بود .
بعد من رفتم توی باغ خدا . اونجا فرشته ی خودمو دیدم که یه دامن قرمز پوشیده بود . موهاش هم طلایی بود و چشماش هم سبز . فرشته ی رُزا هم دامن زرد پوشیده بود . می دونی باغ خدا چه شکلی بود ؟ همه اش سبز بود و یه عالمه گلای رنگی رنگی داشت . خیلی از اینجا قشنگ تر بود . تازه مثل اینجا که تو سبزه هاش آشغال ریختن ، یه ذره هم آشغال نداشت . بعد من خدا رو دیدم . خدا سفید بود مثل ابرا . من رفتم روش نشستم . خیلی نرم بود . ولی مثل برف وقتی پامو روش گذاشتم آب شد ...
ایلیا - 5/4 ساله از تهران

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

هوا تغيير كرده است ؛ عبارتي با ايجازي تحسين انگيز كه به شيوه اي تسكين دهنده ، بي طرف و خنثي به ما خبر مي دهد كه تغيير كردن يعني رو به وخامت رفتن .
باران مي بارد ، نرمباري پاييزي ؛
و تا زمين گلي نشده وسوسه مي شويم كه با چكمه ي لاستيكي و باراني دشت و صحرا را بگرديم و آن شتك ملايم ِ نمناك را بر گونه هامان حس كنيم ، و در حزن ِ مه ِ رقيق ِ دوردست غرقه شويم ،
نخستين درختان برگ مي ريزند و لخت و سرد مي نمايند ،
انگار كه ناگهان تمناي نوازش دارند ،
كساني هستند كه خوش دارند آنها را با محبت و دريغ در آغوش بفشارند ،
گونه هامان را بر تنه ي نمور مي گذاريم و اين احساس به ما دست مي دهد كه گويي درخت سراپا غرق اشك است .
بلم سنگي - ژوزه ساراماگو

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

شعر ناگفته

نه !
كاري به كار عشق ندارم !
من هيچ چيز و هيچ كسي را
ديگر
در اين زمانه دوست ندارم
انگار
اين روزگار چشم ندارد من و تو را
يك روز
خوشحال و بي ملال ببيند
زيرا
هرچيز و هركسي را
كه دوست تر بداري
حتي اگر كه يك نخ سيگار
يا زهرمار باشد
از تو دريغ مي كند...
پس من با همه ي وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، ديگر
كاري به من نداشته باشد
اين شعر تازه را هم
ناگفته مي گذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم كه
كاري به كار عشق ندارم!
قيصر امين پور

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

بي قرارم
مي خواهم بروم
مي خواهم بمانم
دارم در ترانه اي مبهم زاده مي شوم

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

تنهايي ،
شده رفيق اين روزهاي پاييزي .

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

چه قدر زود پاييز شد .
يهويي !
امروز كلاغا هم جوگير شده بودن قار قار مي كردن .

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

ديشب هزار بار صدات كردم .
شنيدي ؟